برسامبرسام، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

برسام مهربان من

یک روز تاخیر اجباری

برسام کوچولوی مامان امروز صبح قرار بود که تو پاهای کوچولو و نازت رو روی چشمهای ما بزاری و چشممون رو روشن کنی. صبح زود من و بابا رضا بیدار شدیم البته چه خوابی!!! دیشب نه من تونستم خوب و راحت بخوابم و نه بابا رضا. من که تا خود صبح چشمم همش به رادین عزیزم بود و بوسش میکردم و بغلش میکردم. ساعت ۶ هم از جا بلند شدم و نماز خوندم و دوباره بخاطر دوری از رادین گریه کردم و بعدم آماده شدیم و مامان جون عصمت از زیر قرآن ردم کرد و بابایی هم صدقه انداخت و راهی شدیم. سر راهمون بابایی بنزین هم زد و بعدم رفتیم دنبال مامان جون مهین و رفتیم بیمارستان نفت. اول رفتیم دایره بستری که پرونده تشکیل بدیم. گفتن فقط شوهرش اینجا باشه کافیه شما برید بخش. من و مامانم رفتیم ...
18 مرداد 1393

روز موعود

اینروزها حسابی سرمون شلوغه. از یه طرف اسباب کشی به خونه جدید و از طرفی دیگه فراهم کردن وسایل و مقدمات ورود برسام همه وقتمون رو پر کرده. من و رادین و برسام که بیشتر خونه باباجون مسیح هستیم. بابا رضا بهم اجازه نمیده دست به چیزی بزنم تا مبادا نی نی توی شکمم اذیت بشه. اما خود بابایی حسابی خسته شده. خیلی زحمت میکشه. بابا اسماعیل و مامان جون هم توی جمع کردن وسایل خونه و تمیزکردن و چیدن بهش کمک میکنن. خیلی دلم میخواست میتونستم بهش کمک کنم اما نمیتونم چون حسابی سنگین شدم. شنبه ای که گذشت یعنی ۴مرداد بهمراه بابایی واسه ویزیت رفتم. برسام خان ۳۷هفته و ۲روزش بود. خانم دکتر بلادی تاریخ سزارینم رو ۱۸همین ماه تعیین کرد. وقتی که اندازه رحمم رو اندازه گرفت گ...
8 مرداد 1393

نی نی بدجنسه :)

این نی نی ما خیلی بدجنس تشریف داره و مدام مامانشو اذیت میکنه. از جمعه شب یعنی ۲۰تیر و دقیقا از شبی که فرداش مرخصیهام شروع میشد دردای شدید من دوباره شروع شدن. چون بابا رضا از چهارشنبه رفته بود سرکار و من و رادینم مجبور بودیم توی خونه تنها باشیم از چهارشنبه عصری نقل مکان کردیم خونه مامان جون. دو هفته ای بود که درد نداشتم اما پنجشنبه شب درد شدیدی اومد سراغم و مثل دفعات قبل طرف راست شکمم بود. مامان با روغن زیتون واسم ماساژش داد و مهسا هم چند بار حوله گرم کرد و گذاشت روش تا دردم بعد از حدود نیمساعت خوب شد. رادین عزیز مهربونم تا دید حالم خوب نیست اومد روی تخت کنارم و هی میبوسیدم و میگفت مامانی من پیشتم. میومد جلوی روم مینشست و میگفت اینجا بشینم که...
27 تير 1393

آخرین روز کاری

امروز چهارشنبه 18 تیر 93 آخرین روزیه که میام سرکار و از شنبه مرخصیهام شروع میشه. البته از شنبه تا 19 مرداد رو مرخصی استحقاقی هستم و بقیه اش هم میشه مرخصی استعلاجی یا همون مرخصی زایمان . امروز احساسات مبهم و ناشناخته ای دارم. از یه طرف خیلی خوشحالم که 10 ماه میتونم پیش رادین عزیزم و کاملا در خدمتش و در کنارش باشم و تا قبل از اومدن نی نی یک ماه کامل و فقط و فقط در اختیار رادین عسلم هستم و از طرفی دیگه فکر اینکه چطور بعداز 10 ماه رادین عزیزم رو که مطمئنا توی این مدت زیاد به شدت به بودنم عادت میکنه و دیگه نمیتونه تحمل دوریمو داشته باشه بذارم و دوباره بیام سرکار و تازه اونموقع باید از دوتا بچه عزیزتر از جونم دل بکنم و ساعتها ت...
18 تير 1393

نی نی کوچولو نامدار میشود...

بالاخره دیروز بابا رضا از اسم نی نی کوچولوی توی شکمم پرده برداری کرد و اسم قشنگش رو به بابا جون و مامان جون و عمه سارا اعلام کرد  هرچند من ترجیح میدادم هنوز هم اسمش سورپرایز بمونه تا روزای نزدیک به زایمان اما بابا رضا همین که این سه چهار ماه هم بقول خودش تونست تحمل کنه و اسم نی نی رو لو نده خیلی زیاد بوده و دیگه بهتره که رومو کم کنم  دیروز عصری من و بابایی رفتیم ویزیت اما دکتر نیومده بود. وقتی برگشتیم خونه بابا رضا بهم اشاره داد که بیا توی اتاق و وقتی رفتم بهم گفت من دیگه تحمل ندارم میخوام اسم نی نی رو اعلام کنم، دیگه دلم واقعا سوخت چون خیلی وقته که دلش میخواد اعلام کنه و من بهش میگفتم هنوز زوده. اما دیگه دیروز بهش اجازه دادم که ت...
15 تير 1393

ویزیت ماهیانه

چهارشنبه 28 خرداد بعد از ظهر نوبت ویزیت داشتم. ظهر از سرکار رفته بودم خونه مامان اینا چون مامان جون رادین مریض بود و مامانم رفته بود دنبال رادین و برده بودش خونه خودشون و منم بعد از اداره رفتم اونجا و عصری هم رفتم مطب. فشار و وزنم رو اندازه گرفت. 76.5 کیلو وزنم بود و فشارمم 11 بود. 30 هفته و 2 روز. وارد ماه هشتم شده بودم. بعد هم دراز کشیدم روی تخت و ماما صدای قلب نی نی رو گوش داد و بعد هم با دست شکمم رو معاینه کرد و گفت رشدش خوبه اما یه کمی انگار بزرگتر از 30 هفته است. خانم دکتر هم اومد و معاینم کرد و گفت آره یه کمی بزرگتره واست یه سونو مینویسم. بعداز اینکه کارم تمام شد مامان و  مهسا و رادین اومدن دنبالم و رفتیم خونه. اصلا نگران این حرف...
7 تير 1393

من فقط مادرشوهر میشوم D:

دیروز عصری با بابا رضا رفتیم سونو گرافی دکتر پور ترکان تا ببینیم بالاخره این وروجک ما حیا رو میذاره کنار تا ما بفهمیم باید لباس دخترونه براش بخریم یا پسرونه. خوشبختانه مطب خیلی شلوغ نبود و زود نوبتم شد. فقط سه نفر جلوم بودن. با کلی ذوق و شوق از فهمیدن جنسیت نی نی روی تخت دراز کشیدم. دکتر ازم پرسید بچه چندمته؟ گفتم دوم. گفت اولی چی بود؟ گفتم پسر گفت احتمالا فقط مادر شوهر میشی . وقتی دقیقتر نگاه کرد گفت ایناها اینم گندولهای پسرت  اجزای صورتشم بهم نشون داد. داشت لباشو تکون میداد. واااااااااای که چقدر خوشگل و ناز اینکارو میکرد. وقتی به بابا رضا گفتم دلش آب شد برای نی نی. بقیه چیزهای مربوط به نی نی هم خیلی خوب بود و وزنشم 778 گرم بود. کلی خو...
16 ارديبهشت 1393

نی نی باحیا و شیطون من

روز شنبه 16 فروردین من و بابا رضا عصری مجددا رفتیم سونوگرافی که با قطعیت بهمون بگه نی نی چیه. خود دکتر قنواتی سری قبل که نتونست جنسیت رو قطعی بگه گفت 16 فروردین دوباره بیا. نوبتم رو گرفتم و بعد با بابایی رفتیم پاساژ کربلایی برای خریدن گوشی موبایل. چند روز پیش من برای بابا رضا یه گوشی هوآوی مدل G610 خریدم به عنوان هدیه سالگرد ازدواجمون و  بهش تقدیم کردم. البته 11 فروردین بهش دادم در حالیکه سالگرد ازدواجمون 20 فروردینه اما بابایی سرکار بود و منم میخواستم سورپرایزش کنم به دایی امین مسئولیت خریدن گوشی رو دادم و دایی امین هم زحمت کشید و رفت برای بابایی گوشی خرید و وقتی بابایی اومد بهش دادم چون تحمل نداشتم تا بیستم صبر کنم  شنبه هم که ر...
19 فروردين 1393

از جنسیت نی نی پرده برداری می شود :)

دیروز عصری من و بابا رضا رفتیم سونوگرافی دکتر پورترکان. اما منشی بهم نوبت نداد و گفت نوبتامون پر شده و از فردا هم دیگه دکتر نیستش و میره مرخصی عید. کلی ضدحال خوردم چون خیلی منتظر لحظه ای بودم که برم سونوگرافی واسه تعیین جنسیت. اما ما ناامید نشدیم و رفتیم طالقانی، سونوگرافی دکتر قنواتی که توی بارداری قبلیم هم میرفتم همونجا. فکر میکردم که دکتر قنواتی هم بهمراه خانمش خانم دکتر شهبازی متخصص زنان و زایمان که دکترم بود توی بارداری قبلی به تهران نقل مکان کرده. اما دیدم که تابلوی مطبش هنوزم سرجاشه و کلی خوشحال شدم که این سونوگرافی هنوز هستش و چون قبلا هم رفته بودم اونجا خیالم راحت بود که کارش خوبه. رفتیم اونجا و منشی به راحتی بهم نوبت داد و توی اون...
26 اسفند 1392