یک روز تاخیر اجباری
برسام کوچولوی مامان امروز صبح قرار بود که تو پاهای کوچولو و نازت رو روی چشمهای ما بزاری و چشممون رو روشن کنی. صبح زود من و بابا رضا بیدار شدیم البته چه خوابی!!! دیشب نه من تونستم خوب و راحت بخوابم و نه بابا رضا. من که تا خود صبح چشمم همش به رادین عزیزم بود و بوسش میکردم و بغلش میکردم. ساعت ۶ هم از جا بلند شدم و نماز خوندم و دوباره بخاطر دوری از رادین گریه کردم و بعدم آماده شدیم و مامان جون عصمت از زیر قرآن ردم کرد و بابایی هم صدقه انداخت و راهی شدیم. سر راهمون بابایی بنزین هم زد و بعدم رفتیم دنبال مامان جون مهین و رفتیم بیمارستان نفت. اول رفتیم دایره بستری که پرونده تشکیل بدیم. گفتن فقط شوهرش اینجا باشه کافیه شما برید بخش. من و مامانم رفتیم ...
نویسنده :
مهرناز
17:17