برسامبرسام، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه سن داره

برسام مهربان من

یک روز تاخیر اجباری

1393/5/18 17:17
نویسنده : مهرناز
261 بازدید
اشتراک گذاری

برسام کوچولوی مامان امروز صبح قرار بود که تو پاهای کوچولو و نازت رو روی چشمهای ما بزاری و چشممون رو روشن کنی. صبح زود من و بابا رضا بیدار شدیم البته چه خوابی!!! دیشب نه من تونستم خوب و راحت بخوابم و نه بابا رضا. من که تا خود صبح چشمم همش به رادین عزیزم بود و بوسش میکردم و بغلش میکردم. ساعت ۶ هم از جا بلند شدم و نماز خوندم و دوباره بخاطر دوری از رادین گریه کردم و بعدم آماده شدیم و مامان جون عصمت از زیر قرآن ردم کرد و بابایی هم صدقه انداخت و راهی شدیم. سر راهمون بابایی بنزین هم زد و بعدم رفتیم دنبال مامان جون مهین و رفتیم بیمارستان نفت. اول رفتیم دایره بستری که پرونده تشکیل بدیم. گفتن فقط شوهرش اینجا باشه کافیه شما برید بخش. من و مامانم رفتیم بخش زنان و زایمان و اطلاعاتی رو که میخواستن ازم پرسیدن و تختم رو هم که تخت ۶بود بهم دادن و رفتم وسایلمو گذاشتم و بابایی هم بعد از تشکیل پرونده لباسامو برام گرفت و داد برام آوردن. لباسامو پوشیدم و به مامان گفتم ازم یه عکس هم گرفت و منتظر موندم تا نوبت عملم بشه. اما پرستار بخش صدام کرد و در عین آرامش برام توضیح داد که چون گروه خونیت یه گروه خون کمیابه الان توی بانک خون بیمارستان موجود نیست چون بیمار قبلی که عمل قلب باز داشته همه خون رزروی رو استفاده کرده و چون شما هم سزارینی هستید ممکنه به خون نیاز داشته باشی پس عملت میفته واسه فردا ما هم واسه فردا خون رزرو کردیم واست. خلاصه دست از پا درازتر برگشتیم خونه. خیلی دلم میخواست که امروز برسامم رو ببینم اما نشد و تنها خوشحالیم از این برگشت این بود که داشتم برمیگشتم پیش رادین عزیزم. فقط دعا میکردم رادین هنوز خواب باشه که متوجه نبودنم نشده باشه. خوشبختانه وقتی رسیدم خونه هنوز خواب بود و رفتم کنار پسرکم خوابیدم. تا عصر استرس چندانی نداشتم چون محیط بیمارستان رو دیده بودم استرسم کمتر شده بود اما موقع غروب دوباره بخاطر دوری از رادین دلم بدجور گرفت و اشکام سرازیر میشدن. میدونم امشب هم خواب ندارم فقط امیدوارم این یه روز هم هرچه زودتر بگذره تا از این فکر و خیال و نگرانی خلاص بشم.

پسندها (1)

نظرات (1)

خاله مهسا
2 شهریور 93 16:46
من به فدای رادینی جوووونم.با این که الان 16 روز از اون موقع میگذره بازم بغض کردم براش ک تنها شده بود الهی مامان فداش بشه. یکی از سخت ترین روزای زندگیم بود اونروز بدون رادین عزیزم