برسامبرسام، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

برسام مهربان من

روز موعود

1393/5/8 0:34
نویسنده : مهرناز
241 بازدید
اشتراک گذاری

اینروزها حسابی سرمون شلوغه. از یه طرف اسباب کشی به خونه جدید و از طرفی دیگه فراهم کردن وسایل و مقدمات ورود برسام همه وقتمون رو پر کرده. من و رادین و برسام که بیشتر خونه باباجون مسیح هستیم. بابا رضا بهم اجازه نمیده دست به چیزی بزنم تا مبادا نی نی توی شکمم اذیت بشه. اما خود بابایی حسابی خسته شده. خیلی زحمت میکشه. بابا اسماعیل و مامان جون هم توی جمع کردن وسایل خونه و تمیزکردن و چیدن بهش کمک میکنن. خیلی دلم میخواست میتونستم بهش کمک کنم اما نمیتونم چون حسابی سنگین شدم. شنبه ای که گذشت یعنی ۴مرداد بهمراه بابایی واسه ویزیت رفتم. برسام خان ۳۷هفته و ۲روزش بود. خانم دکتر بلادی تاریخ سزارینم رو ۱۸همین ماه تعیین کرد. وقتی که اندازه رحمم رو اندازه گرفت گفت ماشالله خیلی درشته وزنش ۳۵۰۰هست. همین الان هم میتونم درش بیارم. اگه بخاطر اسباب کشی نبود شاید از دکتر میخواستم زودتر سزارینم کنه و برسام رو دربیاره چون دیگه من و بابایی واسه دیدنش بیطاقت شدیم و از طرفی هم انقدر فشار جسمی رومه و بدنم مخصوصا دستهام و انگشتای دستم و پاهام درد میکنن که دیگه واقعا خوابیدن و راه رفتن و زندگی کردن برام سخت شده و اینروزای آخر رو دارم به سختی طی میکنم. امیدوارم برسام تا روز مقرر سر جاش بمونه و نخواد بدون هماهنگی و برنامه ریزی قبلی بیاد و سورپرایزمون کنه. بابت شبی که باید برم بیمارستان و بستری بشم و رادین عزیزم باید یه روز کامل رو بدون من بگذرونه و شب بدون من بخوابه خیلی ناراحتم. وقتی به این قضیه فکر میکنم بغضم میترکه و گریه ام میگیره. خدایا خودت به من و رادینم صبر و تحمل یه شب دوری رو بده چون هیچ شبی رو بدون رادینم تا حالا نخوابیدمگریه

پسندها (4)

نظرات (2)

زهرا
8 مرداد 93 11:50
انشاللههههه به سلامتی زایمان کنی مهرنازجون تولد روژان هم 18 مرداد
مامان ارميا و ایلمان
7 مهر 93 14:00
راستی سخته 2 تا وبلاگ. وقت زیادی باید بگذاری. یه دونه کن و خاطرات هر دو رو با هم بنویس. چون از این به بعد که همبازی شن. باید توی یکیش بنویسی و اون یکی هم تکراری میشه. بزرگ هم بشن یه وب مشترک دارن که به هم نزدیکشون می کنه.البته فقط یه پیشنهاد بود گلم. من اینطوری فکر می کنم. پیشنهاد خوبیه عزیزم. ممنون.