برسامبرسام، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

برسام مهربان من

واکسن یک سال و نیمگی

1394/12/2 8:15
نویسنده : مهرناز
224 بازدید
اشتراک گذاری

برسام ناز من یک سال و نیمه شد و بالاخره زمان زدن واکسن وحشتناک یکسال و نیمگی هم رسید. از یه طرف خوشحالم چون تا شش سالگی واکسن دیگه ای نداره و در حال حاضر این آخرین واکسن پسرمه و از طرفی هم تمام این مدت نگرانی همین واکسنو داشتم. نوزدهم روز دوشنبه بود و از رییسم مرخصی ساعتی گرفتم تا خودم هم همراه پسرم باشم توی لحظات سخت و دردناک واکسن زدن. خیلی ناراحت بودم اما بابا رضا مدام دلداریم میداد و میگفت ناراحتی نداره که برای سلامتی خودش خوبه. خلاصه رفتم خونه و بهمراه بابایی رفتیم مرکز بهداشت. رادین عسلک هم موند خونه پیش مامان جون و بابا جونش. وقتی که ما رفتیم پسرکم خواب بود. برسامم خواب بود اما وقتی بلندش کردم که ببرمش بیدار شد و توی ماشین لباساشو عوض کردم. مامان جون مهین هم از قبل رفته بود مرکز بهداشت و اونجا دیدیمش. وقتیکه موقع زدن واکسن رسید برسام دادم بغل مامان جون و بابا رضا هم پیششون بود و خودم فرار کردم و اونقدری دور شدم که صدای گریه پسرمو نشنوم و همینطور زیر لب دعا میکردم که پسرکم درد نکشه و کم اذیت بشه. رادین برای واکسن هاش خیلی کم اذیت میشد و در واقع خوش واکسن بود. دعا میکردم برسام هم همینطور باشه هرچند تجربه واکسنهای قبلی خلاف اینو ثابت کرده بودغمگین خلاصه همینطور که داشتم قدم میزدم و دعا میکردم و بغض راه گلومو بسته بود دیدم برسام بغل بابایی اومدن پیشم و چهره اش اصلا نشون نمیداد که واکسن زده باشهسکوت گفتم چی شد؟ نزد؟ گفت نه. واکسن نداشتن. اعصابم کلی خورد شدشاکیآخه میخواستم همین امروز خلاص بشم از فکر و خیال واکسن. مسئول واکسنها گفته بود یه واکسن برامون مونده که پنج نفره است و اگه بازش کنم باید بقیشو بریزم. چون بهداشت دیگه آخرای ساعت کاریش بود و مطمئنا کسی دیگه برای واکسن نمیومد. هرچند اینا همش بهانشون بود و به گفته یکی دیگشون که آشنای مامان جون هم بود این خانمه از صبح به هرکس که برای تزریق واکسن اومده بود همینو گفته بود و براشون واکسن نزده بودشیطان بهمون گفتن برید درمانگاه شرکت نفت اونجا براتون میزنن. رفتیم اونجا اما اونجا هم قبول نکردن بزنن. قرار شد پنجشنبه که خودمم خونه ام و نیازی به گرفتن مرخصی نیست ببریمش و براش بزنیم. اما بعدا یادمون افتاد پنجشنبه 22 بهمنه و تعطیل رسمیهغمگین بالاخره روز شنبه 24 ام مامان جون و خاله مهسا برسامو بردن مرکز بهداشت. من که سرکار بودم و بابا رضا هم چهارده روز کاریش شروع شده بود و اونم نبودش. از طرفی ناراحت بودم که خودم توی این لحظات سخت کنارش نبودم و از طرفیهم نمیشد بیشتر از این کشش بدیم چون واکسنش دیر میشد و خیالم هم راحت بود از هر بابت چون مامان جون بهتر از خودم مراقبشه و توی این کارا استاده بهرحال سی سال پرستار اورژانس اطفال بودهآرام سرکار دلم جا نمیگرفت و همش توی این فکر بودم که الان بچه ام داره درد میکشه. سراغشو تلفنی گرفتم و مامان جون گفت خیلی کم گریه کرد و زیاد اذیت نشد. خدارو شکرررررررررر. خیالم راحت شد که پسکم زیاد درد نکشیده. هرچند این واکسن بدترین واکسن عمرشونهخطا دلم پر میکشید زودتر برم خونه و پسرمو ناز کنم و بگیرمش توی بغلم و بوسش کنم و ازش معذرت بخوام که کنارش نبودم. وقتی رسیدم خونه کلی بوسش کردم و پاشو ناز کردم. تا ساعت هشت شب خوب بود و درد نداشت اما از ساعت هشت درد پاش شروع شد و نمیتونست راه بره و از بغلم پایین نمیومد. تا پاشو میذاشت زمین دردش میگرفت و گریه میکرد و میرفتم سریع بغلش میکردم که اذیت نشه. تا موقع خواب توی بغلم بود و نذاشتم راه بره. فرداش اما خوب بود و تبم نکرد و نیازی هم به شربت استامینوفن و کمپرس گرم هم نبود. فقط شب موقع خواب روی پاش حوله گرم گذاشتم تا دیگه خوب خوب بشه. هرچند خدارو شکر روز دوم کاملا خوب وبد و مشکلی نداشت. بهرحال این مرحله سخت هم به خیر و سلامتی گذشت و خیالم راحت شد. خدا جونم شکرت و ممنونم ازت بابت همه چیزبوس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

biiitaaa
20 اسفند 94 22:44
مادر يعني : معرفت ، گذشت ، محبت . . .با وبلاگتون خيلي حال کردم بقول خودمونيا دمتون گرم واقعا وبلاگ محشري دارين اميدوارم هميشه شاد باشين و سلامت به سايت ماهم سري بزني شايد به دردتون بخوره يروزي