برسامبرسام، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

برسام مهربان من

روز تولد برسام

1393/5/25 23:17
نویسنده : مهرناز
225 بازدید
اشتراک گذاری

امروز ۱۹مرداد ۹۳.صبح ساعت ۶من و رضا بیدار شدیم و نماز خوندم و دعا کردم و لباس پوشیدم و رادین عزیزم رو بوسیدم و رفتم. اول رفتیم بیمارستان قسمت آزمایشگاه چون باید بخاطر رزرو خونم آزمایش خون میدادم. آز خون دادم و نمونه خونم رو بردیم بانک خون و بعدم رفتم بخش و اینبار تخت ۲رو بهم دادن و بعدم رضا رفت دنبال مامان جون مهین و آوردش پیشم. داشتم لباسامو میپوشیدم که پرستار اومد گفت سریع باش باید بری اتاق عمل. یهو استرس و دلهره شدیدی به وجودم افتاد. انتظار نداشتم انقدر سریع واسه عمل ببرنم. با یه دنیا دلشوره رفتم. توی راهرو رضای عزیزم منتظرم بود تا دیدمش بغضم ترکید. رضا دستمو محکم توی دستش گرفت و تا دم در اتاق عمل همراهیم کرد. توی اتاق عمل هم مامان یه آشنا پیدا کرده بود خانم قنبرزاده اومد بالای سرم و سلام و علیک کردیم و بعدم خانم دکتر بلادی اومد. متخصص بیهوشی هم خانم موسوی اومد بالای سرم و به همراه یه آقا عملیات بیحسی رو شروع کردن بعد از زدن دو سه تا آمپول بیحسی بالاخره از کمر بیحس شدم. همه بدنم داغ شد و تا شونه هام بیحس شد. نفسم کم شد و بهم ماسک اکسیژن وصل کردن. یهو احساس حالت تهوع شدیدی بهم دست داد از زیر ماسک اکسیژن و با صدایی خفه به متخصص بیهوشی فهموندم که حالت تهوع دارم اونم یه آمپول توی سرمم تزریق کرد که سریع حالت تهوعم رو از بین برد. اما ایندفعه حالت عطسه بهم دست داده بود و خیلی هم حالت بدی بود چون تا گلو بیحس بودم و نمیتونستم عطسه کنم اما این حالت هم سریع از بین رفت. موقع بیرون آوردن برسام تمام بدنم زیر دستهای دکتر و دستیارش تکون میخورد و ضربات شدیدی که به قلبم و قفسه سینه ام وارد میاوردن نفسم رو بند میاورد یهو دیدم متخصص بیهوشی رو صدا زدن که بیهوشم کنه چون نمیتونستن برسام رو دربیارن و من هم خیلی ناله میکردم. متخصص بیهوشی بهم گفت سزارین سختی داری. خیلی ترسیدم مدام آیت الکرسی رو زمزمه میکردم و از خدا کمک میخواستم. یه آقایی هم اومد از بالای سرم شکمم رو فشار میداد تا به دراومدن برسام کمک کنه. وقتی برسام رو درآوردن و اولین گریه اش رو شنیدم دیگه چیزی نفهمیدم و خوابم برد برسام من ساعت ۹/۱۰ صبح به دنیا اومد. وقتی بیدار شدم که داشتن چسب پانسمانم رو میزدن. بعد هم منتقلم کردن به ریکاوری. اونجا یه خانم پرستار اومد بالای سرم و بهم گفت بچه ات رو دیدی؟گفتم نه گفت انقدر تپل و ناز و خوشگله. بعدا هم که فیلمشو دیدم دیدم که پرستارا چطوری لپای بچمو چلونده بودن. بعد هم منتقل شدم به بخش. رضا و مامان بیرون در اتاق عمل منتظرم بودن. رضا بوسیدم و نازم کرد. خیلی درد داشتم. واسه دیدن برسام خیلی بی تاب بودم. همه تعریف زیباییشو میکردن. مامان و رضا هم گفتن که خیلی خوشگله. هزاران بار خدارو شکر کردم که بار دیگه یه فرزند سالم و زیبا بهم عطا کرده. شب هم مامان موند پیشم. فروغ و مهسا هم چند ساعتی پیشم بودن. چون روز فرد بود اجازه ملاقاتی نداشتیم اما عصری رضا و سارا اومدن بهم سر زدن و رضا بهم آبمیوه دادخوردم و بعدم رفت. همه فامیل هم توی واتساپ عکس برسامو دیده بودن و عاشقش شده بودن. تا فردا ظهر طرفای ساعت ۱و خورده ای بیمارستان بودم و بعدم بهمراه رضا و باباش و مهسا اومدیم خونه. خیلی دوست داشتم زودتر عکس العمل رادینو نسبت به برسام ببینم اما رادین از بس چشم انتظارمون بود خوابش برده بود فداش بشم. اول به کمک مهسا حمام کردم و بعدم رفتم بالای سر رادین و بیدارش کردم. پسرم خوشبختانه شب قبل بهانمو نگرفته بود چون رضا و خانوادش خیلی مشغولش کرده بودن اما از صبح تا ظهر خیلی سراغمو گرفته بود. رادین عسلم عکس العمل خاصی به برسام نشون نداد فقط نگاهش میکرد براش غریبه بود . برسام هم واسش از توی شکم مامانی یه کلبه خوشگل هدیه آورده بود. 

پسندها (3)

نظرات (3)

الهام خواننده خاموش
1 شهریور 93 18:50
ان شالله به سلامتي و به دل خوش مبارکه دعا کن اين لحظه ها رو همه منتظرا داشته باشن عزيزم الهی آمین
ati
4 شهریور 93 0:21
سلام مهرناز جان قدم نو رسیده مبارک انشالاه بسلامتی 2تا داداشی باهم دیگه زیر سایه پدر ومادر بزرگ بشن امین...
ati
9 شهریور 93 15:30
سلام مهرناز جان تولد برسام کوچولو مبارک انشالاه بسلامتی در کنار رادین جان بزرگ بشن وبه سعادت برسن امین ممنون دوست عزیزم