برسامبرسام، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

برسام مهربان من

یه اتفاق بد

1395/6/28 7:53
نویسنده : مهرناز
329 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز شنبه 27 شهریور، مثل هرروز سرکار بودم و تا طرفای ظهر هه چیز طبق روال عادی پیش میرفت. تا اینکه...

تا اینکه ظهر طرفای ساعت یک و نیم به بعد بود که بابا رضا زنگ زد و خیلی سرآسیمه و تند تند گفت که برسام بینیش خورده توی میز و به احتمال زیاد شکسته و الان داریم میایم دنبالت که ببریمش بیمارستان. واقعا نفهمیدم که چطور بلند شدم و با همکارام هماهنگ کردم و خودمو رسوندم دم در. از دین صحنه ای که قرار بود تا چند لحظه بعد باهاش روبرو بشم میترسیدم. بابارضا رسید. برسام رو که با بینی خونین و گریه های زیاد توی بغلش بود داد بغلم. وااااااای که چقدر دیدن پسرکم اون هم با این وضعیت عذاب آور و سخت بود. باباجون اسماعیل هم همراهشون اومده بود و هر دو خیلی مضطرب و ناراحت وبودن. از بابایی علت این اتفاق رو پرسیدم و گفت که رادین دراز کشید بود و برسام رفته وری کمرش ایستاده و افتاده و بینیش با ضربه محکمی خورده روی میز پذیرایی که همیشه کنار دیوار میزاریمش. پسرکم یک پشت گریه میکرد و وقتی سعی میکردم آرومش کنم فقط چند ثانیه ای آروم بود و دوباره به گریه می افتاد. تحمل دیدن گریه های از سر دردش و بینی خون آلودش برای من بیشتر از توانم بود و باالخره اشک من هم سرازیر شد. بابا رضا گفت که قبل از اومدن دنبال من برسام رو بردن بیمارستان امیرالمومنین و اونجا بدون اینکه حتی زحمت نگاه کردن هم بدن به خودشون گفتن ببریدش بیمارستان امام. سرراهمون رفتیم دنبال مامانجون مهین و اونجا هم همه اومدن دم در و ازدیدن برسام عزیزشون توی اون وضعیت خیلی ناراحت و منقلب شدن. توی راه بالاخره برسام آروم شد به هر سختی که بود و کمی خوابید. وقتی رسیدیم به بیمارستان و پیاده شدیم بیدار شد و دوباره گریه و بیتابی. اما به محض رسیدن توی محیط بیمارستان آروم شد. خونریزی بینیش قطع شده بود و پرسنل بیمارستان و البته قبل از اون مامانجون مهین اطمینان دادن که قطعا بینیش نشکسته. چون اگر شکسته بود خونریزیش قطع نمیشد و الان درد بیشتری داشت. با شنیدن این حرفها آرومتر شدم و تونستم کمی به خودم مسلط بشم. برای اومدن دکتر کلی انتظار کشیدیم و از اونجاییکه این بیمارستانها کلااااااااااً بی نظم تشریف دارن از این انتظار سخت و دیدن پسرکم توی این وضعیت واقعا کلافه شده بودم. اما بهرحال هرطور که بود دکتر دیدش و عکس بینی براش نوشت و با کلی گریه و بیتابی بالاخره عکس گرفته شد و شکسته نشدن بینی کوچولو و خوشگل پسرم تائید شد و خیالمون راحت شد. دکتر یه مش از جنس باند استریل گذاشت توی بینی برسام و تمام این مراحل معاینه و مش گذاشتن و عکس گرفتن با کلی گریه و جیغ برسام همراه بود. واقعا برام سخت بود دیدن این صحنه ها و خودم هم با پسرکم به گریه می افتادم. همش میگفتم کاش خودم خونه بودم. هرچند وقتی قرار بر افتادن اتفاقی باشه بالاخره میفته چه خوب و چه بد اما توی اینجور مواقع دلم میخواد کنار فرزندانم باشم. بالاخره طرفای ساعت پنج کارمون تمام شد و بعد از گرفتن داروی آنتی بیوتیک و سرماخوردگی که دکتر برای کاهش تورم نوشته بود و جلوگیری از عفونت، سوار ماشین شدیم تا به خونه برگردیم. پسرکم توی ماشین خوابش برد. وقتی رسیدیم خونه داداش رادین اومد جلومون و حال داداششو پرسید و بوسیدش. فداش بشم که با این سن کمش نگران داداشش بود و منتظر برگشتنش. پسرکم دو سه ساعتی خوابید و وقتی بیدار شد بینی و چشمهای خوشگل ورم کرده بودن و امروز هم هنوز ورمشون باقیه. اما خدارو صدهزار مرتبه شکر که اتفاقی بدتر از این نیفتاد. همون دیروز به محض رسیدن به خونه بابارضا تمام میز و صندلیهارو جمع کزد و گذاشت توی تراس. و این شد درسی که بعد از این بیشتر از قبل مراقب باشیم. باز هم خدارو شکر 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)