برسامبرسام، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

برسام مهربان من

برسام از روز اول تا کنون

روز یکشنبه ۱۹مرداد۹۳ ساعت ۹/۱۰صبح برسام من به دنیا اومد و قدم روی چشمای منتظر ما گذاشت.  دوشنبه ۲۰مرداد حدودای ساعت ۱ظهر ترخیص شدم. مامان و مهسا و رضا و بابا اسماعیل همراهم بودن. بعد از ظهر هم مامان اومد و برسام رو حمام داد و این اولین حمام برسام بود. روز ۲۲مرداد زردی برسام نمایان شد و مامان اومد خونمون و با کاسنی حمامش دادیم. خیلی حالم گرفته بود که زردی داره ولی مامان میگفت زردیش کمه نگران نباشید. پنجشنبه ۲۳مرداد صبح مامان و رضا و مامانش برسام رو بردن بهداشت ۱۷شهریور واسه آزمایش تیرویید و آزمایشاتی که بیمارستان گفته بود روز ۴یا۵تولد باید انجام بدید. وقتی برگشتن رضا گفت زردیش ۱۵/۷ بوده باید زیر دستگاه فتوتراپ باشه. حسابی حالم خراب...
4 شهريور 1393

روز تولد برسام

امروز ۱۹مرداد ۹۳.صبح ساعت ۶من و رضا بیدار شدیم و نماز خوندم و دعا کردم و لباس پوشیدم و رادین عزیزم رو بوسیدم و رفتم. اول رفتیم بیمارستان قسمت آزمایشگاه چون باید بخاطر رزرو خونم آزمایش خون میدادم. آز خون دادم و نمونه خونم رو بردیم بانک خون و بعدم رفتم بخش و اینبار تخت ۲رو بهم دادن و بعدم رضا رفت دنبال مامان جون مهین و آوردش پیشم. داشتم لباسامو میپوشیدم که پرستار اومد گفت سریع باش باید بری اتاق عمل. یهو استرس و دلهره شدیدی به وجودم افتاد. انتظار نداشتم انقدر سریع واسه عمل ببرنم. با یه دنیا دلشوره رفتم. توی راهرو رضای عزیزم منتظرم بود تا دیدمش بغضم ترکید. رضا دستمو محکم توی دستش گرفت و تا دم در اتاق عمل همراهیم کرد. توی اتاق عمل هم مامان یه آشن...
25 مرداد 1393

یک روز تاخیر اجباری

برسام کوچولوی مامان امروز صبح قرار بود که تو پاهای کوچولو و نازت رو روی چشمهای ما بزاری و چشممون رو روشن کنی. صبح زود من و بابا رضا بیدار شدیم البته چه خوابی!!! دیشب نه من تونستم خوب و راحت بخوابم و نه بابا رضا. من که تا خود صبح چشمم همش به رادین عزیزم بود و بوسش میکردم و بغلش میکردم. ساعت ۶ هم از جا بلند شدم و نماز خوندم و دوباره بخاطر دوری از رادین گریه کردم و بعدم آماده شدیم و مامان جون عصمت از زیر قرآن ردم کرد و بابایی هم صدقه انداخت و راهی شدیم. سر راهمون بابایی بنزین هم زد و بعدم رفتیم دنبال مامان جون مهین و رفتیم بیمارستان نفت. اول رفتیم دایره بستری که پرونده تشکیل بدیم. گفتن فقط شوهرش اینجا باشه کافیه شما برید بخش. من و مامانم رفتیم ...
18 مرداد 1393

روز موعود

اینروزها حسابی سرمون شلوغه. از یه طرف اسباب کشی به خونه جدید و از طرفی دیگه فراهم کردن وسایل و مقدمات ورود برسام همه وقتمون رو پر کرده. من و رادین و برسام که بیشتر خونه باباجون مسیح هستیم. بابا رضا بهم اجازه نمیده دست به چیزی بزنم تا مبادا نی نی توی شکمم اذیت بشه. اما خود بابایی حسابی خسته شده. خیلی زحمت میکشه. بابا اسماعیل و مامان جون هم توی جمع کردن وسایل خونه و تمیزکردن و چیدن بهش کمک میکنن. خیلی دلم میخواست میتونستم بهش کمک کنم اما نمیتونم چون حسابی سنگین شدم. شنبه ای که گذشت یعنی ۴مرداد بهمراه بابایی واسه ویزیت رفتم. برسام خان ۳۷هفته و ۲روزش بود. خانم دکتر بلادی تاریخ سزارینم رو ۱۸همین ماه تعیین کرد. وقتی که اندازه رحمم رو اندازه گرفت گ...
8 مرداد 1393

نی نی بدجنسه :)

این نی نی ما خیلی بدجنس تشریف داره و مدام مامانشو اذیت میکنه. از جمعه شب یعنی ۲۰تیر و دقیقا از شبی که فرداش مرخصیهام شروع میشد دردای شدید من دوباره شروع شدن. چون بابا رضا از چهارشنبه رفته بود سرکار و من و رادینم مجبور بودیم توی خونه تنها باشیم از چهارشنبه عصری نقل مکان کردیم خونه مامان جون. دو هفته ای بود که درد نداشتم اما پنجشنبه شب درد شدیدی اومد سراغم و مثل دفعات قبل طرف راست شکمم بود. مامان با روغن زیتون واسم ماساژش داد و مهسا هم چند بار حوله گرم کرد و گذاشت روش تا دردم بعد از حدود نیمساعت خوب شد. رادین عزیز مهربونم تا دید حالم خوب نیست اومد روی تخت کنارم و هی میبوسیدم و میگفت مامانی من پیشتم. میومد جلوی روم مینشست و میگفت اینجا بشینم که...
27 تير 1393

آخرین روز کاری

امروز چهارشنبه 18 تیر 93 آخرین روزیه که میام سرکار و از شنبه مرخصیهام شروع میشه. البته از شنبه تا 19 مرداد رو مرخصی استحقاقی هستم و بقیه اش هم میشه مرخصی استعلاجی یا همون مرخصی زایمان . امروز احساسات مبهم و ناشناخته ای دارم. از یه طرف خیلی خوشحالم که 10 ماه میتونم پیش رادین عزیزم و کاملا در خدمتش و در کنارش باشم و تا قبل از اومدن نی نی یک ماه کامل و فقط و فقط در اختیار رادین عسلم هستم و از طرفی دیگه فکر اینکه چطور بعداز 10 ماه رادین عزیزم رو که مطمئنا توی این مدت زیاد به شدت به بودنم عادت میکنه و دیگه نمیتونه تحمل دوریمو داشته باشه بذارم و دوباره بیام سرکار و تازه اونموقع باید از دوتا بچه عزیزتر از جونم دل بکنم و ساعتها ت...
18 تير 1393

نی نی کوچولو نامدار میشود...

بالاخره دیروز بابا رضا از اسم نی نی کوچولوی توی شکمم پرده برداری کرد و اسم قشنگش رو به بابا جون و مامان جون و عمه سارا اعلام کرد  هرچند من ترجیح میدادم هنوز هم اسمش سورپرایز بمونه تا روزای نزدیک به زایمان اما بابا رضا همین که این سه چهار ماه هم بقول خودش تونست تحمل کنه و اسم نی نی رو لو نده خیلی زیاد بوده و دیگه بهتره که رومو کم کنم  دیروز عصری من و بابایی رفتیم ویزیت اما دکتر نیومده بود. وقتی برگشتیم خونه بابا رضا بهم اشاره داد که بیا توی اتاق و وقتی رفتم بهم گفت من دیگه تحمل ندارم میخوام اسم نی نی رو اعلام کنم، دیگه دلم واقعا سوخت چون خیلی وقته که دلش میخواد اعلام کنه و من بهش میگفتم هنوز زوده. اما دیگه دیروز بهش اجازه دادم که ت...
15 تير 1393

ویزیت ماهیانه

چهارشنبه 28 خرداد بعد از ظهر نوبت ویزیت داشتم. ظهر از سرکار رفته بودم خونه مامان اینا چون مامان جون رادین مریض بود و مامانم رفته بود دنبال رادین و برده بودش خونه خودشون و منم بعد از اداره رفتم اونجا و عصری هم رفتم مطب. فشار و وزنم رو اندازه گرفت. 76.5 کیلو وزنم بود و فشارمم 11 بود. 30 هفته و 2 روز. وارد ماه هشتم شده بودم. بعد هم دراز کشیدم روی تخت و ماما صدای قلب نی نی رو گوش داد و بعد هم با دست شکمم رو معاینه کرد و گفت رشدش خوبه اما یه کمی انگار بزرگتر از 30 هفته است. خانم دکتر هم اومد و معاینم کرد و گفت آره یه کمی بزرگتره واست یه سونو مینویسم. بعداز اینکه کارم تمام شد مامان و  مهسا و رادین اومدن دنبالم و رفتیم خونه. اصلا نگران این حرف...
7 تير 1393

من فقط مادرشوهر میشوم D:

دیروز عصری با بابا رضا رفتیم سونو گرافی دکتر پور ترکان تا ببینیم بالاخره این وروجک ما حیا رو میذاره کنار تا ما بفهمیم باید لباس دخترونه براش بخریم یا پسرونه. خوشبختانه مطب خیلی شلوغ نبود و زود نوبتم شد. فقط سه نفر جلوم بودن. با کلی ذوق و شوق از فهمیدن جنسیت نی نی روی تخت دراز کشیدم. دکتر ازم پرسید بچه چندمته؟ گفتم دوم. گفت اولی چی بود؟ گفتم پسر گفت احتمالا فقط مادر شوهر میشی . وقتی دقیقتر نگاه کرد گفت ایناها اینم گندولهای پسرت  اجزای صورتشم بهم نشون داد. داشت لباشو تکون میداد. واااااااااای که چقدر خوشگل و ناز اینکارو میکرد. وقتی به بابا رضا گفتم دلش آب شد برای نی نی. بقیه چیزهای مربوط به نی نی هم خیلی خوب بود و وزنشم 778 گرم بود. کلی خو...
16 ارديبهشت 1393

نی نی باحیا و شیطون من

روز شنبه 16 فروردین من و بابا رضا عصری مجددا رفتیم سونوگرافی که با قطعیت بهمون بگه نی نی چیه. خود دکتر قنواتی سری قبل که نتونست جنسیت رو قطعی بگه گفت 16 فروردین دوباره بیا. نوبتم رو گرفتم و بعد با بابایی رفتیم پاساژ کربلایی برای خریدن گوشی موبایل. چند روز پیش من برای بابا رضا یه گوشی هوآوی مدل G610 خریدم به عنوان هدیه سالگرد ازدواجمون و  بهش تقدیم کردم. البته 11 فروردین بهش دادم در حالیکه سالگرد ازدواجمون 20 فروردینه اما بابایی سرکار بود و منم میخواستم سورپرایزش کنم به دایی امین مسئولیت خریدن گوشی رو دادم و دایی امین هم زحمت کشید و رفت برای بابایی گوشی خرید و وقتی بابایی اومد بهش دادم چون تحمل نداشتم تا بیستم صبر کنم  شنبه هم که ر...
19 فروردين 1393