برسامبرسام، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

برسام مهربان من

برسام مرد میشود...

دوروز پیش یعنی ۱۰مرداد روز دوشنبه صبح ساعت ۹من و بابا رضا و برسام کوچولو رفتیم ماهشهر تا برسام رو ختنه کنیم. دکتر پارسی نیا دکتر معروف ماهشهره که رادین عزیزم رو هم ختنه کرده بود. ساعت ۱۰و ربع رسیدیم و اول رفتیم در خونه عمه نسرین تا سوغاتی باباجون اسماعیل رو که از اصفهان واسشون آورده بود بهشون بدیم. بعدم رفتیم کلینیک پیش زن عمو و برسام رو سپردم دستش و خودم و رضا نشستیم توی ماشین منتظر برسام. حدود یک ربع بیست دقیقه عملش طول کشید. بعد رفتم از زن عمو گرفتمش. خوشبختانه موقع عمل پسرکم اصلا گریه نکرده بود. بعد رفتیم خونه عمو محمود و به گفته دکتر یکساعت اونجا موندیم تا از خونریزی نکردنش مطمین بشیم و بعد راه بیفتیم سمت اهواز. ساعت ۱ظهر حرکت کردیم و ر...
12 شهريور 1393

برسام ۱۸روزه

امروز برسام کوچولوی ما ۱۸ روزه شد. ظهر داشتم پوشکش رو عوض میکردم. بابارضا هم پیشمون نشسته بود. وقتیکه پوشکش کردم و گذاشتمش سرجاش یهو دیدیم که غلت میزنه و از کمر میره روی پهلو. من و بابایی خیلی تعجب کردیم چون به نظرم هنوز خیلی زوده واسه اینکار. باید از این ببعد وقتی روی مبل میزارمش بیشتر مراظبش باشم.
6 شهريور 1393

برسام از روز اول تا کنون

روز یکشنبه ۱۹مرداد۹۳ ساعت ۹/۱۰صبح برسام من به دنیا اومد و قدم روی چشمای منتظر ما گذاشت.  دوشنبه ۲۰مرداد حدودای ساعت ۱ظهر ترخیص شدم. مامان و مهسا و رضا و بابا اسماعیل همراهم بودن. بعد از ظهر هم مامان اومد و برسام رو حمام داد و این اولین حمام برسام بود. روز ۲۲مرداد زردی برسام نمایان شد و مامان اومد خونمون و با کاسنی حمامش دادیم. خیلی حالم گرفته بود که زردی داره ولی مامان میگفت زردیش کمه نگران نباشید. پنجشنبه ۲۳مرداد صبح مامان و رضا و مامانش برسام رو بردن بهداشت ۱۷شهریور واسه آزمایش تیرویید و آزمایشاتی که بیمارستان گفته بود روز ۴یا۵تولد باید انجام بدید. وقتی برگشتن رضا گفت زردیش ۱۵/۷ بوده باید زیر دستگاه فتوتراپ باشه. حسابی حالم خراب...
4 شهريور 1393

روز تولد برسام

امروز ۱۹مرداد ۹۳.صبح ساعت ۶من و رضا بیدار شدیم و نماز خوندم و دعا کردم و لباس پوشیدم و رادین عزیزم رو بوسیدم و رفتم. اول رفتیم بیمارستان قسمت آزمایشگاه چون باید بخاطر رزرو خونم آزمایش خون میدادم. آز خون دادم و نمونه خونم رو بردیم بانک خون و بعدم رفتم بخش و اینبار تخت ۲رو بهم دادن و بعدم رضا رفت دنبال مامان جون مهین و آوردش پیشم. داشتم لباسامو میپوشیدم که پرستار اومد گفت سریع باش باید بری اتاق عمل. یهو استرس و دلهره شدیدی به وجودم افتاد. انتظار نداشتم انقدر سریع واسه عمل ببرنم. با یه دنیا دلشوره رفتم. توی راهرو رضای عزیزم منتظرم بود تا دیدمش بغضم ترکید. رضا دستمو محکم توی دستش گرفت و تا دم در اتاق عمل همراهیم کرد. توی اتاق عمل هم مامان یه آشن...
25 مرداد 1393