برسامبرسام، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

برسام مهربان من

بیماری لعنتی

1394/3/2 8:34
نویسنده : مهرناز
489 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه دوازده اردیبهشت ماه و شب هنگام بود که متوجه شدم سر برسام یه کمی داغه. گفتم شاید داره دندون جدید در میاره. تا صبح اصلا خوب نخوابید و توی خواب اذیت بود. معلوم بود مشکلی داره. بازم فکر کردم از دندوناشه. اونروز تبش قطع نشد و این تب تا چهار پنج روز ادامه داشت. به موازات اون اسهال و استفراغ و تب شدید طوریکه تبش تا 41 درجه رسید و با هیچ دارو و شیافی هم قطع نمیشد و فقط کمی پایین می اومد. چند بار خودم و مامان بردیمش دکتر. همون روزها هم عموی بزرگم فوت کرد و من و بابایی هیچکدوم از مراسمش رو نتونستیم بریم و مامان جون هم تا میرفت من زنگ میزدیم بهش که برگرد برسام خیلی تب داره و بیچاره مامان یه پاش توی خونه بود و یه پاش توی مراسم و یه پاش هم توی کلینیک اطفال. اونروزها ایامی بود که بابایی سرکار بود و ما خونه مامان جون بودیم. دکترها میگفتن بیماری ویروسیه و تا چند روز تب داره. بخاطر تب شدید محل پوشکش هم بدجوری سوخته بود و بچه نازنینم خیلی زجر کشید. مرتب بازش میزاشتم و پوشکش نمیکردم و چون اسهال هم داشت من و مامان همش در حال شستن لباس و تشک و پتو بودیم. روزهای خیلی سختی بود. بچه ام خیلی اذیت شد. تا یکشنبه هفته بعدش یعنی بیستم اردیبهشت بیماریش کماکان ادامه داشت و ما دیگه برگشته بودیم خونه خودمون. چون بابا رضا تحمل نیاورد و برگشت خونه و چند روزی رو مرخصی گرفت. یکشنبه صبح وقتی که بیدار شدم با خودم فکر میکردم برسام دیگه حالش کاملا خوب شده. البته شب قبلش هم اصلا خوب نخوابیده بود. وقتی بیدار شد دوباره کلی بالا آورد و وقتی که روی پام نشسته بود متوجه شدم که صورتش و دستاش دونه های قرمز ریزی زده. شب قبلش هم متوجه این دونه ها روی صورتش شده بودم اما چون خیلی کم بود مشکوک نشده بودم. سریع زنگ زدم به مامان و مامان هم خیلی ترسید و گفت سریع بیارش تا ببریمش دکتر. بابا رضا رفته بود بیرون واسه خرید. زنگ زدم بهش و اونم سریع خودشو رسوند. مامان جون عصمت اومد خونه موند پیش رادین تا ما برسام رو بردیم دکتر. دکتر گفت که این دونه ها بخاطر تب شدیدش بوده و ادامه بیماریشه. تا چند روز هستن. خارش و سوزش داره و باید بهش شربت هیدروکسی زین بدی. جگرم کباب شد واسه بچه ام. چه بیماری لعنتی ای بود. بچه ام آب شد. نصف شد. وقتی آوردمش خونه حمامش دادم و با کاسنی شستمش تا بدنش خنک بشه. خلاصه این دونه ها تا فردا شب خیلی بیشتر شدن و وحشتناک شدن همه جای بدن پسرکم و صورتش یه تیکه قرمز بود و خیلی هم اذیت بود. فرداش بازم بردمش پیش دکتر نجیبی و اونم حرف دکتر قبلی رو تایید کرد. ولی یه آزمایش خون هم ازش گرفتن تا مطمئن بشن عفونی نباشه. من که دل نداشتم ببرمش مهسا و مامان بردنش دکتر و آوردنش. سه جای دست خوشگلش رو سوراخ کرده بودن تا ازش خون بگیرن. خدا رو شکر جواب آزمایشش خوب بود و خلاصه با مراقبتهای من و مامانی و بابا رضا بچه ام بالاخره روز پنجشنبه 24 اردیبهشت کاملا حالش خوب شد. اما دو روز هم سرفه میکرد و ترسیدم اینبار سرما خورده باشه وبهش تا جمعه شربت سیتریزین دادم و خوب شد. توی هفته قبل شنبه تعطیل رسمی بود و من فقط یکشنبه و چهارشنبه رو رفتم سرکار و هفته بعدش که حال برسام خیلی بدتر شد و رادین هم از برسام مریض شد و اونم افتاد روی اسهال و استفراغ و بیحالی کلا نرفتم سرکار. رادینکمم خیلی حالش بد شد و اصلا هم دارو نمیخورد و غذا هم به هیچ عنوان. اما خدارو شکر زودتر از برسام حالش خوب شد. بعد از بچه ها هم کل خانواده بابایی و خود بابا رضا این بیماری رو گرفتن و همه هم میگفتن چه بیماری سخت و بدیه بچه هامون رادین و برسام چی کشیدن. توی اون روزهای سخت من و مامانم خیلی روحیه مون خسته شده بود و دیدن بیماری برسام و رادین و بیحالیشون داغونمون کرده بود وبا گریه و دعا خودمون رو آروم میکردیم. کلی هم لاغر شدیم.همش دعا میکردم خودم و مامانم مریض نشیم که بتونیم به بچه ها برسیم. مامان گلم واقعا زحمت کشید. من دست بوس مادر مهربونم هستم و واسش عمر باعزت و سلامتی از خدای خوبم میخوام. خدا جون شکرت که حال بچه هامو خوب کردی.

پ.ن: پنجشنبه 24 اردیبهشت بابا جون اسماعیل و مامان جون بارشون رو بستن و راهی بروجرد شدن تا از این ببعد اونجا زندگی کنن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)